سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
MAD2
 
 

سلام..

30 دی روز خیلی بدی بود..

یه روز مثل همون 20 روزی که اوردیمش خونه خودش...

روزای اول همه ناامید بودن و منتظر مردنش ...چون حالش خیلی بد بود...

دکتر گفت تو معدش یه غده سرطانی رشد کرده..گفت:اذیتش نکنین..بذارین آروم باشه..

هر روز که میگذشت لاغرو ضعیف میشد...انقدر که اون غده از زیر پوستش مشخص بود...

همه نوه ها و بچه ها مثل پروانه دورش میچرخیدن...سعی میکردن کاری کنن که خوبشه ..

بشه همون مادرجون سابق.. بعد از چند روز دکتر امیدواری میداد .. میگفت ضریب هوشیش بالا رفته و عفونت داره از بدنش میره بیرون...

همه خوشحال بودن... همه دعا میکردن بهترشه...

30 دی شد .. همه امید وار بودن... ناله میکرد .. همه فکر میکردن نشونه خوبیه...

آب دهنش راه گلوشو بسته بود..

مجید دستشو داخل دهنش میکرد که دهنشو خالی کنه...امیر بلندش میکرد ..می زدن به پشتش که راحت تر نفس بکشه..

چند بار این کارو کرد .. بعد از 10 دقیقه..

یک....دو....سه...سه تا نفس عمیق کشید...

کسی باورش نمیشد.. تلاش میکردن نجاتش بدن..

عمه گفت:مجید جان..امیر جان بسه.. قربونتون برم بسه... بزارینش زمین ...دیگه تموم کرد...

لحظه ی سختی بود...

کسی باورش نمیشد ..

حالا دیگه مادرجون از پیشمون رفته بود و همه نوه ها دور تختش جمع شده بودن...

صحنه تلخی بود وقت وداع...

همه خسته و بهت زده به تخت نگاه میکردن...کسی نمیتونست درک کنه نبودشو...

وقتی آمبولانس واسه بردن جسدش اومد ...

تخته خالی مادرجون به همه گفت که واسه همیشه از پیشمون رفته... گریه و زاریه تنها راه خالی شدن بود...

حالا همه با خاطراتش زندگی میکنن..

شنیدن خاطراتش و قتی که نیست واسه من خیلی سنگینه...

یادو خاطرش گرامی ..

 

اشرف اهورامزدی




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 90 بهمن 4 :: 1:30 صبح :: توسط : I-MaD

درباره وبلاگ
چه قدر سخت است منتظر کسی باشی که هیچ وقت فکر آمدن نیست .
پیوندها
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 6
بازدید دیروز: 33
کل بازدیدها: 96694